کنوانسیون از نظر روانشناسی
کنوانسیون از نظر روانشناسی
در روانشناسی بحث تفاوتهای جنسی در دو بخش تعریف میشود؛ بخش اول شامل تمایزات جنسی با ریشه یا تفاوتهای زیستشناختی یا «Sex differences» است که در تمایزات بیولوژیک ریشه دارد و بخش دوم تمایزات «Gender differences» نام دارد و در واقع به تفاوتهایی اشاره میکند که ریشههای فرهنگی و اجتماعی دارد و به عبارتی متأثر از عوامل فرهنگی و اجتماعی شکل گرفته، ولی اساساً دلیلی بر وجودش نبوده است.
در حقیقت اگر از چارچوب تحقیقات روانشناسی به قضیه بنگریم، تحت تأثیر جریانهای قدرتمند فمینیسم بر جهان، نوعی ترس از تحقیق در زمینه تفاوتهای جنسیتی ایجاد شده وجود دارد که مؤلفی مانند «کلانینجر» Cloninger, S.C ) ) در سال 1996 آشکارا به این مساله اشاره میکند. وی میگوید: واهمه ما از انجام این تحقیقات آن است که بهجایی برسیم که ریشه تمایزات را در مسائل زیستشناختی و بیولوژیک بیابیم و این بدان دلیل است که اگر تفاوتهای جنسیتی، ریشههای فرهنگی و اجتماعی داشته باشد، با تغییر فرهنگها قابل دگرگونی است و همسانی جنسیتی میتواند رخ دهد؛ در حالیکه اگر اثبات شود تمایزات جنسیتی زن و مرد، ریشههای بیولوژیک و زیستشناختی دارد، نگرش به مسأله تغییر میکند؛ بنابراین هدف این است که تمام تفاوتهای جنسیتی را (جدا از تفاوتهای آناتومیک و ظاهری زن و مرد که غیرقابل انکار است) انکار کنند و ریشه آن را در تمایزات فرهنگی- اجتماعی و ناشی از تربیتهای تاریخی بدانند.
اکنون اگر بخواهیم وارد این مبحث شویم که به واقع چه تفاوتهایی بین زن و مرد وجود دارد، میتوانیم به تحقیقات وسیعی اشاره کنیم که در همین زمینه صورت گرفته و بهطورکلی نشان داده است که زنان و مردان، نیمرخهای شخصیتی متفاوتی دارند؛ با تأکید بر اینکه همه ابعاد شخصیتی زن و مرد متفاوت نیست و بسیاری از آنها به یکدیگر شبیه است؛ ولی تمایزات جنسیتی را در آن حد میدانیم که از دو نیمرخ شخصیتی متفاوت صحبت کنیم؛ برای نمونه میتوانید به «کتل» (Cattell) (1965)، «کاستا» (Costa p) و «مک ری» (Macrae R) (1998) مراجعه کنید.
هنگامی که ویژگیهای شخصیتی زنان و مردان را ترسیم میکنیم، تفاوتهایی مییابیم که بهجهت آماری و تفسیری معنادار است. جالب اینجا است که این تفاوتها، حتی در عمیقترین رگههای شخصیت نیز قابل مشاهده است؛ زیرا شخصیت، قابل تقسیم به رگههای عمقی یا بنیادی است که معمولاً تغییر نمیکند و پایدار است و در زیستشناسی و ژنتیک ریشه دارد؛ ویژگیهای روبنایی که عمق کمتری دارند، قابلیت تغییرپذیری بیشتری دارند؛ برای نمونه در روانشناسی در زمینه مبحث درونگرایی و برونگرایی با تفاوتهای بنیادی روبهرو میشویم و زنان را برونگراتر از مردان مییابیم.
بههر حال کسانی که درباره شخصیت تحقیقات گسترده انجام دادهاند؛ مانند بررسیهای «کاستا» یا «کتل»، هم تحقیقات جزئیتری که درباره ویژگیهای خاص شخصیتی صورت گرفته است؛ مانند: تحقیقات «میرز» (Myers) و «مکولی» (Mocaulley) (1985)، کموبیش به این تمایزات جنسیتی اشاره کردهاند و به نتایجی دست یافتهاند. در زمینه این تمایزات، مصادیق بسیاری وجود دارد که همان بحث درونگرایی و برونگرایی است که شرح آن گذشت.
در هیجانها نیز تفاوتهای فراوانی بین دو جنس وجود دارد و کتابهای گوناگونی نیز در یکی دو سال اخیر به جهت بررسیهای روانشناختی دراینزمینه منتشر شدهاست. برای نمونه الگوهای ابراز پرخاشگری از جمله این مصادیق است. مردان مستقیمتر از زنان پرخاشگری را بروز میدهند، درحالیکه زنان بهطور معمول، پرخاشگری را از راههای غیرمستقیم و با در اختیار گرفتن عوامل اجتماعی نشان میدهند.
درزمینه مباحثشناختی و زبان نیز این تفاوتها را شاهدیم، اساساً زبان در زنان گستردهتر و پیشرفتهتر از مردان است و زیربنای این تفاوت نیز تمایزات عصبشناختی است؛ برای نمونه در بحث زبان، نواحی شناختهشدهای در نیمکره چپ مغز مردان متمرکز شده است، در حالیکه نواحی گفتاری در زنان در هر دو نیمکره مغز پراکنده است و به سبب همین تفاوت است که مردان در برابر اختلالات زبان و گفتار، آسیبپذیرتر از زنان هستند. هدف از بیان این مطلب، تفاوت عملکرد مغز در زنان و مردان است که این مسأله در تحقیقات گوناگون علمی به اثبات رسیده است؛ (برای نمونه میتوانید به تحقیقهای «مارتین» (1998) یا دیگر کتابهای مربوط به مباحث عصب روانشناسی مراجعه کنید). در روابط اجتماعی نیز مردان فاصلهدارتر از زناناند؛ درحالیکه زنان در این روابط، نزدیکتر و صمیمیتر رفتار میکنند.
در همسرگزینی نیز تفاوتهای مهمی مشاهده شده است. «باس»(Buss) دراینزمینه تحقیقات گستردهای در سال 1998 در سیوهفت کشور جهان انجام داد و بیش از دههزار نفر را در این تحقیق شرکت داد که ایران نیز در گروه این کشورها بود. وی در نتیجه این تحقیقات، تفاوتهای جنسی معناداری در همسرگزینی یافت، به این معنا که زنان و مردان چه استراتژیهایی برای انتخاب همسر پیشبینی میکنند؛ البته معیارهای آنها بهطور کامل با یکدیگر متفاوت است و جالب این است که این معیارهای متفاوت در خدمت یک هدف قرار دارد؛ ولی بههرحال این تمایزات کاملاً معنادار و زبان عشق در هر دو جنس بهطور کامل تفاوت دارد؛ یعنی نشانههای عشق و محبت در دید زنان و مردان متفاوت است.
نکته قابل توجه این است که در روانشناسی هنگامیکه از این تفاوتها صحبت میکنیم، منظورمان این نیست که زن و مرد با پایههای متفاوت، قصد دستیابی به موقعیتهای متفاوت را دارند؛ بلکه آنها در خدمت هدفی مشترک هستند که از راههای گوناگون خود را به آن هدف واحد نزدیک میکنند یا به آن دست مییابند. اتفاقاً همین راههای متفاوت برای رسیدن به آن هدف واحد است که این دو را تکمیل میکند.
برای نمونه اگر بخواهم به تفاوتهای دوجنس در همسرگزینی اشاره کنم، باید بگویم که زنان (در تمام سیوسه کشور مورد تحقیق «باس» که کشورهای عقبمانده و پیشرفته را در سطوح مختلف و با فرهنگهای متفاوت دربردارد) در انتخاب همسر دقیقتر از مردان عمل میکنند و بیشتر معیارهایشان نیز بر توانایی همسر آینده در تأمین خانواده، یعنی شغل و تحصیلات استوار است؛ درحالیکه برای مردان، زیبایی و جوانی زن مهمترین مسأله است.
به تازگی یکی از همکاران ما بدون اطلاع از تحقیق «باس»، همینکار را روی گروه بزرگی از دانشجویان در شیراز انجام داده که بهطور دقیق همین نتیجه بهدست آمد. اگر بخواهیم این تمایزات را تفسیر کنیم و با دیدگاه تکاملی به مسأله بنگریم، خواهیم دید که علت این امر آن است که برای زنان و مردان استراتژیهای تولید نسل (بهعنوان هدف واحد) متفاوت است. مردان درپی کسی هستند که توانایی تولید مثل بهتری دارد، زنی که زیبا است، بهطور معمول زیبایی او با سلامتی قرین است و طبیعتاً جوان بودن نیز با امکان تولید مثل بهتر و بیشتر همراه است. امکان باروری زنان بهدست خود آنها است، ولی امکان محافظت کافی و تأمین فرزندانی که در نتیجه این ازدواج متولد میشوند، از عهده آنها خارج است؛ بنابراین بیشترین توجه آنها بر قدرت تأمین خانواده و محافظت از فرزندان متمرکز است و بهطور معمول تحصیلات بالا نیز با درآمد بالاتر همراه است، یعنی امروزه دیگر قدرت به زورمندی نیست، بلکه به درآمد است؛ بنابراین در اینجا میبینیم که دوجنس به یک هدف واحد میاندیشند، ولی با دیدگاهها و معیارهای متفاوت. تمایزات معنادار موجود بین دو جنس را میتوان در همین چارچوب، معنا و تفسیر کرد.
بهطور معمول در بحث از تمایزات دو جنس و تفاوتهای جنسیتی از «گیلگان» (Gilligan) سخن بهمیان میآید. بهطور حتم میدانید که «گیلگان»- روانشناس برجسته و استاد دانشگاه هاروارد- یکی از فمینیستهای جدید یا علمی است که بعد از اوج نهضت فمینیسم در دهههای 60- 80 فعالیت خود را آغاز کرد. وی با تحقیقات مؤثری که در زمینه تفاوتهای دو جنس داشته است، توانسته است که جریان فکری جدیدی را با اندیشهای علمی ایجاد کند که این جریان در مقایسه با فمینیسم افراطی یا رادیکال که پیش از وی وجود داشت؛ معقولتر و منطقیتر است. متأسفانه آن چیزی که در ایران مشاهده میکنیم، به فمینیسم افراطی 60 ــ 80 و جریانهای رادیکال بعد از آن برمیگردد، ولی به هیچ شکل فمینیسم جدید علمی و متعادلتر در کشور نداریم که دستکم ایکاش همان جریانهای علمی را بهجای جریانهای فمینیسم افراطی در کشور مشاهده میکردیم.
«گیلگان» (در سال 1982) کتابی با نام «Inadifferent voice» دارد که میتوان آن را به «دو صدای متفاوت» ترجمه کرد. وی در زمینه تحول اخلاق در روانشناسی و استدلالهای اخلاقی متفاوتی ــ که در زنان و مردان وجود دارد ــ تحقیقاتی انجام داده است که بهتر میدانم در آغاز قبل از اینکه وارد بحث کتاب «گیلگان» شوم، دراینباره توضیح دهم.
روانشناسی به نام «کلبرگ»، تحقیقات بسیاری در مبحث «اخلاق» انجام داده و تحول آن را به سه دوره شش مرحلهای تقسیم کرده است. عالیترین مرحله تحول اخلاقی ــ که دوره سوم است ــ شامل دو مرحله پنجم و ششم است که این مراحل استدلالی اخلاقی، براساس ارزشهای مطلق و شخصی اخلاقی، یعنی ارزشهایی که شخص خودش به آنها رسیده است، انجام میشود. در این تحقیق، وی میگوید اگر زنان به دوره سوم دست یابند، معمولاً مرحله پنجمی میشوند و به مرحله ششم ــ که بالاترین مرحله است ــ نمیرسند، زیرا در استدلالهای خود به مشکلاتی توجه دارند که ممکن است هنگام قضاوت درباره اشخاص پدید آید؛ برای نمونه مردی را فرض کنید که همسرش سرطان دارد و برای تهیه داروی سرطان او به تنها داروسازی که آن را دارد، مراجعه و از او دارو طلب میکند، ولی قیمت پیشنهادی داروساز برای او بسیار بالا است و توان پرداختنش را ندارد، داروساز هم راضی نمیشود که دارو را ارزانتر بفروشد یا دستکم آن را قرض دهد تا در آینده همسر زن قیمت آن را بپردازد؛ بههمینسبب مرد دارو را میدزدد. در این مسأله اگر زنی به قضاوت بپردازد، چنین میگوید: درست است که دارو را دزدیده، ولی به هرحال جان انسان هم ارزشمند است، ولی خب آن داروساز هم بنده خدا حق دارد؛ زیرا مالش بوده، خودش تلاش کرده و آن را ساخته است و بیاجازه بردهاند؛ یعنی نوعی نگرانی دارند به کسی که دربارهاش قضاوت میکنند و حتی محکومش کردهاند.
درحالی که مرحله ششم که مرحله قابل دسترسی مردان است، در قضاوت درباره افراد این نگرانی از بین میرود، یعنی فقط یک سری اصول مطلق اخلاقی مطرح میشود؛ برای نمونه میگویند: ارزش جان انسان مهمتر از دارایی است، بههمینسبب دزدیِ او کار نادرستی نبوده است یا اینکه با بیان دلیل دیگری میگویند که او کار خوبی نکرده است، و این درحالی است که دیگر توجهی به آسیب دیدهها یا احساسات اطرافیان محکوم و شرایطشان ندارند. با این تحقیق، «کلبرگ» میگوید که در عمل زنان از نظر تکامل اخلاقی در مرحله پنجم قرار گرفته و یک مرحله از مردان عقب میافتند؛ درحالیکه سراسر بحث «گلیگان» بر این مساله متمرکز است که استدلال اخلاقی در زنان و مردان را بررسی کند.
«من 4 ــ 5 سال با مردم ــ اعم از مردان و زنان ــ مصاحبهها کردم و بعد به تدریج با شنیدن این صداها به این نتیجه رسیدم که دو نوع صدا وجود دارد که میشنوم؛ تقریباً میتوان گفت که این دوگونه صدا، مربوط به دو جنس است؛ یعنی زنان با صدایی حرف میزنند که برای مردان خیلی آشنا نیست و بالعکس و تأکید «گیلگان» در این بحث این است که در روانشناسی بهطور خاص به صدای زنان گوش ندادهایم، بلکه مردان را مورد تحقیق قرار میدهیم، بعد زنان را با آن الگوی پذیرفته شده منطبق و آنها را با یک الگوی از پیش تعیین شده بررسی میکنیم که این درست نیست.»
«بیاییم این صداها را متفاوت بشنویم، متفات تحلیل کنیم و هر کسی را در جای خودش مورد مطالعه قرار دهیم.»
درواقع کلیت این کتاب- که بسیار جالب و علمی است- بر این مسأله متمرکز است؛ زیرا تحقیقات بسیار ساده، ولی عمیق و معناداری در آن صورت گرفته که جمعبندی خود را از دیگر تحقیقات نیز ارائه داده است.
در واقع «گلیگان» با توجه به تحقیقات «کلبرگ» میگوید: چنین نیست که زنان در مرحلهای پایینتر از مردان هستند، بلکه اگر بخواهیم این دو جنس را با یکدیگر مقایسه کنیم، نباید پایه مقایسه را در روانشناسی، بر مردان و مبانی اخلاقی و شناختی آنان استوار کنیم. «گیلگان» معتقد است که «بهطور عمده چارچوب مبانی روانشناختی بر مردان و خصوصیات آنان بنا شده است» و درست هم میگوید؛ زیرا اگر به بسیاری از تحقیقات اساسی انجام شده دقت کنیم، خواهیم دید که نمونههای اصلی آن تحقیقات، مردان هستند؛ چنانکه مدل اصلی گلبرگ در تحقیق پسران بودهاند.
هنگامیکه شما نظریهای را براساس مدلی شکل میدهید، بقیه را نیز داخل همان مدل ذهنیتان جای میدهید؛ بهعبارتدیگر آنها نیز مدل را براساس پسران، مردان و ویژگیهای آنها ساختهاند و در مرحله بعد، دختران را داخل آن مدل میگذارند و هنگامیکه میبینند گهگاه تطبیق نمیکند، آن را ناشی از ضعف زنان بیان میکنند؛ درحالیکه این قضاوت درست و منصفانهای نیست. «گلیگان» میگوید:
«باید اساس و مبانی تحقیقات روانشناسی، برای دختران نیز مدلهایی تشکیل میداد و آنها را با ویژگیهای خودشان مقایسه میکرد؛ بنابراین باید اساساً این دو صدا را متفاوت بدانیم و بکوشیم هر کدام را در جای خودشان بشنویم و مطالعه کنیم.»
اکنون اگر بخواهم این تمایزات جنسیتی را با بیان «گلیگان» توضیح دهم (البته تأکید کنم که این مساله، فقط مورد بحث «گلیگان» نبوده، بلکه بسیاری از روانشناسان شخصیت بدان معتقدند و بر این تمایزات تاکید کردهاند؛ برای نمونه میتوانید به کلانینجر (1996) مراجعه کنید.) چنین است که وی تفاوت اصلی زنان و مردان را بر دو پیوستار Individuality (فردیت) و Connectedness (پیوستگی) استوار میداند که یک طرف این پیوستار، فردیت است و در دیگر سو، پیوستگی قرار دارد. اگر بخواهیم جایی را که زنان و مردان روی این پیوستار قرار میگیرند، با هم مقایسه کنیم، میبینیم که مردان بیشتر به سمت فردیت گرایش مییابند و زنان بیشتر به سمت پیوستگی و در واقع فاصله زنان و مردان روی این پیوستار، فاصلهای معنادار است؛ البته این بدان معنا نیست که بین مردان و زنان تفاوتهایی وجود ندارد. بسیاری از مردان هستند که بیشتر فردیت دارند و برخی کمتر چنین هستند و درباره زنان نیز به همین ترتیب، ولی تحقیقات نشان داده که در کل چنین قاعدهای موجود است. تمام تلاش یک مرد در جریان تحول این است که فردیت خود را گسترش دهد، یعنی تأکیدش بر استقلال و خودمختاری است و تعریفی که از خود میکند، بیشتر بر کمالات شخصیاش استوار است؛ درحالیکه زنان، بیشترین تأکیدشان بر پیوستگی اجتماعی و روابط بین شخص است و تعریف از خود را نیز بیشتر تحت تأثیر روابط خانوادگی، روابط شخصی و روابط با دوستان و در کل روابط اجتماعی ارائه میدهند.
عواملی که سبب تهدید زنان و مردان میشود، بهطور کامل با یکدیگر متفاوت است. در این زمینه «گلیگان» کار تحقیقی بسیار جالبی انجام داده که ساده، ولی بسیار دقیق است. «گلیگان» تصاویری را آماده کرد که در شماره یک این تصاویر، فردی تنها بود و در شماره دو، شخص با فرد دیگری بود، در تصویر سه با چند نفر دیگر بود و در نهایت در تصویر ششم، فرد در مکانی بسیار شلوغ قرار داشت؛ سپس این تصاویر را به مردان و زنان نشان داد و از آنها خواست که با دیدن هر کارت، داستانی تعریف کنند. در نهایت داستانهای بهدست آمده را تحلیل کرد و در نتایج بهدست آمده مشاهده کرد داستانهایی که از خشونت بیشتری برخوردار است، مربوط به تصاویری است که در آنها تعداد افراد کمتر است، و بیشترین مقدار خشونت را زمانی نشان میدهند که فرد تنها است، درحالیکه مردان هرچه به تصاویر پایانی (تصاویری که در آنها تعداد افراد بیشتر است) میرسند، خشونت بیشتری نشان میدهند و کمترین خشونت، هنگام تنهایی فرد است. در واقع این آزمایش نشان داد که احساس خطر برای زنان و مردان تابع شرایط گوناگون است؛ زیرا زنان خطر را در تنهایی و مردان در جمع میبینند و این بدان دلیل است که مردان اهل رقابت هستند، یعنی اگر دو نفر شدند، رقابت بیشتر است و اگر صد نفر شوند، رقابت از همه این احوال سختتر خواهد شد.
در واقع برای مردان، آنچه فردیت آنها را به خطر میاندازد، تهدید محسوب میشود، ولی برای زنان، آنچه روابط اجتماعی آنها را به خطر اندازد، تهدید شمردهمیشود. حتی در بحث خشونت نیز این مسأله وجود دارد، یعنی زنان خشونت را در تنهایی و مردان آن را در جمع میبینند.
«گلیگان» تعدادی از این تحقیقات را در کتاب «دوصدای متفاوت» گزارش کردهاست؛ حتی این مسأله را که نگاه زن و مرد به قدرت متفاوت است، مورد بررسیقرار میدهد. مردان قدرت را در جدایی و زنان در نزدیکی و صمیمیت میبینند؛ یعنی ادراک زن از قدرت این است که روابط نزدیک و صمیمیاش راتعریف کند؛ ولی مردان بیشتر فردیت و استقلال خود را بهعنوان قدرت درنظر میگیرند.
در بحث تحول اخلاق- که در واقع موضوع اصلی تحقیقات «گلیگان» بود و صحبتهای ما را به اینجا رساند- این مسأله مطرح میشود که بهطور کلی دو رویکرد دربرابر قضاوت و استدلال اخلاقی وجود دارد. دیدگاه نخست عدالت (Juctise) ودیدگاه دیگر، مراقبت (Care) است که این دیدگاه را با یکدیگر مقایسه کرده است و مراحل پنجم و ششم تحولات اخلاقی را که «گلبرگ» مطرح کرده است، بررسی میکند و به این نتیجه میرسد که زنان هرگاه درباره اخلاق و قضاوتهای اخلاقی صحبت میکنند، رویکردشان بیشتر مراقبتی است و براساس رویکرد (Care) صحبت میکنند؛ درحالیکه مردان بیشتر رویکردشان عدالتی است و توجه زیادی به مراقبت از دیگران ندارند؛ یعنی زنان در همان حال که بر اصول تأکید دارند، نوعی نگرانی و مراقبت دربرابر افراد نیز از خود نشان میدهند و در زمینه ارتکاب جرم، بر عوامل فردی مجرم متمرکز میشوند، ولی مردان جرم را میبینند و حکم میدهند.
بحث شما درباره تحقیقات و نظریات «کلبرگ» و «گلیگان» که قضاوت و استدلال اخلاقی را مطرح کردهاند، مرا به یاد فلسفه حکم اسلام در زمینه قضاوت زنان انداخت.
بله. البته من حقوق نمیدانم، ولی بهنظر میرسد کسی که میخواهد قضاوت کند، باید دیدگاه عدالتی داشته باشد، نه مراقبتی؛ البته با تأکید بر اینکه دیدگاه مراقبتی در بیان «گلیگان» پایینتر از دیدگاه عدالتی نیست، بلکه اینها دوگونه دیدگاه و مکمل یکدیگرند و اساساً یکی از این صداها، عدالتی بحث میکند و دیگری مراقبتی؛ البته در بیان «گلیگان» این امر ممکن است استثناً نیز داشته باشد؛ ولی در بحث اخلاق، بیشتر زنان مراقبتی و بیشتر مردان عدالتی رفتار میکنند؛ بنابراین در نهایت، نتیجهگیری گلیگان این است که زنان و مردان راههای تحولی متفاوتی میپیمایند؛ بههمینسبب نباید بکوشیم که الگوهای رفتاری، شخصیتی و اخلاقی زنان را در قالبها و مدلهای پذیرفته شده منطبق با اخلاقیات مردانه بگنجانیم و آن را برایناساس تفسیر کنیم و توضیح دهیم. اعتراض او بر این است که چرا ما زن را در جای خودش تعریف نکرده و نشناختهایم و همیشه آنها را با مردان مقایسه کردهایم؛ البته این اعتراض، مختص «گلیگان» نیست و دیگران نیز اعتراض کردهاند؛ ولی «گلیگان» بسیار زیبا و آشکار آن را پرورش و ارائه داده است.ناگفته نماند که دیدگاهی انتقادی نیز دربرابر این نظریه وجود دارد که مبانی کنوانسیون هم برخاسته از همان دیدگاهها است و آن اینکه اگر آنچه درباره تفاوتهای جنسیتی گفته شد، درست باشد، بار دیگر باید بکوشیم تا این تفاوتهای جنسیتی را حذف کنیم؛ زیرا این مسأله ظلم به زنان را درپی دارد؛ یعنی اگر لازم شود، باید این فرایند تحولی را عوض کنیم؛ البته همزمان با این دو نظریه و دیدگاه، پرسشی مطرح میشود که ریشه همه اختلاف نظرها است و آن اینکه آیا این ظلم به زن نیست که او را به جای خود و در چارچوب خودش نبینیم و به او بگوییم که خودت را از هر جهت- شخصیتی، روحی، کارکردی و …- مانند مردان کن یا اینکه باید زن را در جای خودش با تواناییها، استعدادها، کارکردها، اخلاقیات و روحیاتش ببینیم و برای او در چارچوب خودش، مدل و قوانینی تعریف و تنظیم کنیم.
هدف کنوانسیون نیز چنین است که فرهنگها را تغییر دهد و زنها را در چارچوب تعریف کند و با درنظر گرفتن همسانیهای جنسیتی، شرایط و حقوق یکسان برای آنان درنظر گیرد؛ درحالیکه به این نکته توجه ندارد که در آغاز، زیر بنای ادعا شده با استدلالهایی که آوردیم، همخوانی ندارد؛ همچنین توجه نمیکند که تغییر یک فرهنگ ساده نیست. یک فرهنگ طی صدها سال ساخته میشود و شکل میگیرد و تکامل مییابد و در جامعه نهادینه میشود. شاهد مدعا نیز این است که در طول چندین سال که بر اجرای کنوانسیون در کشورهای مختلف تاکید فراوان شد، چندان تغییری نمیبینیم؛ یعنی در نهایت این تمایزات هنوز هم در تحقیقات مشاهده میشود؛ حتی در تحقیقاتی که در سالهای اخیر صورت گرفته است، تمایزات جنسیتی را میتوان مشاهده کرد و این درحالی است که طی 30- 40 سال گذشته در جوامع غربی به شدت با این تمایزات جنسیتی در سیاستهای غالب اجتماعی، چارچوبهای تربیتی و آموزشی برای بچهها، برخوردهای اجتماعی و … مبارزه میکنند، ولی به هر حال باز هم شاهدیم که این تفاوتها وجود دارد و هنوز از آنها صحبت و بدانها مراجعه میشود.
در تحقیقات عصبشناسی، دادههای عصبشناسی به ما نشان میدهد که مردان در پاسخ به هر موضوع و زمینه مشخصی که مطرح میشود، بخش زیرین سیستم (Limbic) مغزشان فعالیت بیشتری دارد که این بخش، مربوط به غرایز و پرخاشگری است؛ یعنی در مردان، نخست این بخش فعال میشود؛ ولی در زنان، بخشهای بالایی (Limbic) مغز فعالتر است که این بخش، مربوط به محرکهای اجتماعی است؛ یعنی هنگامیکه زنان و مردان به یک مسأله مینگرند، زنها بیشتر به ابعاد اجتماعی آن میپردازند، زیرا بخش بالایی (Limbic) مغزشان فعال است؛ بنابراین آمادگی آنها برای کنشهای اجتماعی بیشتر است؛ درحالیکه آمادگی پاسخگویی به پرخاش و غرایز در مردان فعالتر است. درباره زبان نیز پیشتر صحبت شد.
باید توجه کنیم که کاربرد زبان در روابط اجتماعی و درجهت تفاوتهایی است که تاکنون از آنها صحبت کردهایم؛ بهعبارتدیگر مشاهده میکنیم که دادهها و نتایج تحقیقات روانشناسی درباره تمایزات جنسیتی، همه با هم مطابقت دارد و در یک جهت تعریف میشود.
در این چارچوب، میتوان به مقوله عشق نیز اشاره کرد، زبان عشق در زنان و مردان بسیار متفاوت است. زنان هنگامیکه میخواهند در رابطه عاشقانهای قرارگیرند، این انتقال و دریافت محبت را بیشتر از راه مکالمه و ایجاد ارتباط، شریک شدن در احساسات و دیدگاهها بهوجود میآورند؛ درحالیکه مردان، رابطه جنسی را در عشق میبینند؛ البته این مسأله- که زن و مرد دو رویکرد و دیدگاه متفاوت دارند- بدین معنا نیست که ایندو هیچ وقت همدیگر را نمیفهمند؛ بلکه باید گفت که مردان از راه رابطه زناشویی به عشق میرسند، ولی زنان از راه رابطه عاشقانه است که عطش جنسی را حس میکنند. اینها دو حرکت متفاوت است که در نهایت به یکجا میانجامد؛ یعنی در تحلیل همین بحث عصبشناسی و سیستمهای مغزی میتوان گفت که پاسخ ابتدایی زنان حتی در بحث عشق بیشتر به روابط اجتماعی است؛ درحالیکه این پاسخ در مردان،مربوط به غرایز است. جالب این است که در مباحث خانواده، بسیاری از زوجهایی که با مشکل روبهرو هستند، آنهایی هستند که این تفاوتها را خوب نمیبینند یا اگر ببینند، نمیپذیرند.
اگر شما قسمتهای مختلف نتایج تحقیقات روانشناختی اعم از نتایج تحقیقات پرخاشگری، زبان، فعالیت سیستمهای مغزی، قدرت، خشونت و شیوه ابراز آن، عشق، همسرگزینی و استراتژیهای متفاوت برای اتخاذ آن، هویت و مانند اینها را کنار هم بگذارید، مشاهده میکنید که همه بهصورت معناداری بایکدیگر همخوانی دارد و هیچکدام از اینها دیگری را نقض نمیکند یا زیر سؤال نمیبرد و همه یکدیگر را تایید میکنند و در کل، نشانگر این است که مردان بیشتر رویکرد جدایی و استقلال و زنان بیشتر رویکرد پیوستگی و اجتماعی دارند.
مهمترین مسأله در بخش شخصیت، دستیابی فرد به هویت است و «هویت» به معنای تعریفی است که فرد از خود ارائه میدهد و با آن، خود را از دیگران جدا میکند. جالب است بدانید که «اریکسون»- نظریهپرداز دارای نفوذ که موضوع هویت را مطرح کرده است- تأکید میکند که هرچه این تعریف دقیقتر باشد و فرد را متمایزتر کند، شکلگیری آن بهتر است. همین مسأله یکی از مهمترین انتقاداتی است که به نظریه وی وارد شده است؛ (برای نمونه نگاه کنید به «شولتز» 1377) زیرا برای زنان، تعریف «خود جدای هر کس» معنا ندارد و تعریف آنان از هویت خود، شامل دیگران؛ یعنی روابط اجتماعی، دوستان و خانواده آنها نیز میشود؛ درحالیکه برای مردان چنین نیست؛ زیرا اگر چنین باشد، آن وقت است که در روانشناسی، هویت مردانه را تعریف کردهایم، بعد میگوییم که زنها نیز باید چنین باشند. وقتی هم که این دو جنس را با هم قیاس میکنیم، میگوییم که زنها عقبترند، درحالیکه «گلیگان» میگوید:
«نگویید عقبترند، بگویید که این دو حرکت، با دو مبنای جداگانه به صورت موازی پیش میرود و هر کدام از این دو حرکت را به جای خودش تفسیر کنید.»
ممکن است این پرسش مطرح شود که همه این تفاوتها ناشی از مؤلفههای فرهنگی و اجتماعی است؛ البته شک نیست که برخی از آنها ممکن است چنین باشد، ولی وجود پایههای عمیق زیستشناختی نیز برای بسیاری از این تمایزات انکارناپذیر است؛ ضمن اینکه در کردارشناسی، اصلی وجود دارد مبنی بر اینکه آنچه در طول تاریخ و در گستره فرهنگهای متفاوت در اعضای یک «نوع» فراگیر است، پایههای زیستشناختی دارد؛ بهعبارتدیگر اگر شما میبینید که در طول تاریخ و در تمامی فرهنگها و جوامع، این تفاوتها وجود داشته است، نمیتوانیم بگوییم این تمایزات ناشی از فرهنگ و عوامل اجتماعی است، بلکه باید بگوییم زیر ساخت زیستشناختی دارد و اگر بخواهیم از دیدگاه تکاملی به مسأله بنگریم، چنین اموری ارزش بقا دارند؛ یعنی چیزهایی هستند که به نوعی متضمن بقای نوع هستند یا دستکم بودهاند.
من در بحث تولید مثل و باروری یا (Productivity) از این دیدگاه به مسأله اشاره کردم. استراتژیهای زنان و مردان در انتخاب همسر متفاوت است؛ البته از دیدگاه تکاملی، آشکار است که مهمترین پیامد ازدواج، تداوم نسل است. اکنون پرسش این است که آیا یکی از دو جنس درصدد تداوم نسل است؟ خیر، هر دوی اینها به تداوم نسل میاندیشند؛ ولی از دیدگاه مردانه برای مردان، تداوم نسل شرایطی دارد که براساس آن شرایط، استراتژیهای خاصی اتخاذ میکنند.
«با توجه به اینکه یک مرد نمیتواند بارور شود، بنابراین برایش مهم است که همسر آیندهاش بتواند به خوبی این کار را انجام دهد؛ البته آنکه زیباتر (بخوانید سالمتر و جوانتر) باشد، از توانایی بیشتری در این زمینه برخوردار است. ازسویدیگر یک زن- بهویژه در هنگام بارداری، زایمان و دوره پس از آن- توانایی کافی در محافظت از خود و فرزندش را ندارد.»
بنابراین آنچه برایش مهم است، این است که کسی را که بهعنوان همسر خود برگزیند که توانایی حمایت فرزندش را داشته باشد و روشن است که در جهان امروز، حمایت با زور بازو ممکن نیست؛ بلکه پول و تأمین درآمد، نقش مهمتری را دارا است و شغل و تحصیلات نیز دو عنصر تعیینکننده و پیشبینی کننده درآمد است، بنابراین زن و مرد برای رسیدن به یک هدف مشترک، یعنی تداوم نسل و بقای نوع، دو استراتژی متفاوت را در پیش میگیرند.
اگر چنین به مسأله بنگریم، خواهیم دید که اگر درباره بسیاری از تمایزات موجود، افراط صورت نگیرد و هرکدام از آنها در جای خودش دیده شود- چنانچه معتقدیم که در طول تاریخ و در بسیاری اوقات درباره این تمایزات، افراط صورت گرفتهاست، ولی راه برطرف کردن این افراط، نفی تمام تمایزات نیست؛ بلکه باید با تعریف درست این تمایزات، آنها را در جای خود ببینیم و بشناسیم و دستکم بپذیریم و به آنها احترام گذاریم- میتواند در جهت تکامل نوع بشر از جمله زن مؤثر باشد.
در روانشناسی با مفهومی به نام «شراکت» روبهرو هستیم که «پیاژه» آن را مطرح میکند. شراکت بدین معنا است که ما به نوعی همکاری بین رشتهای دست یابیم. فرض کنید که در فعالیتهای بین رشتهای- که درحالحاضر دیدگاه غالب در تحقیقات و روش علمی است- روانشناسان، جامعه شناسان و پزشکان هرکدام بهصورت مستقل از یکدیگر کار نمیکنند، بلکه همکاری آنها به شکل مشارکتی است و این بدان دلیل است که روانشناس چیزی را میداند که جامعهشناس نمیداند و جامعهشناس به مطلبی آگاه است که روانشناس نمیداند یا پزشک چیزی را میداند که هیچکدام از آن دو گروه نمیدانند و بالعکس؛ بههمینسبب اگر این سه نفر کنار هم بنشینند، میتوانند کمبودهای یکدیگر را برطرف و همدیگر را تکمیل کنند؛ یعنی اجتماع یک روانشناس، یک متخصص کامپیوتر و یک عصبشناس به شناخت بهتر فرایندهای حافظه در روانشناسی و هوش مصنوعی در کامپیوتر خواهد انجامید؛ پس در این شراکت، هم علم روانشناسی پیشرفت میکند، هم علم کامپیوتر.
بدینجهت این مفهوم را «شراکت» گفتهاند که افراد اصولاً بهسبب تفاوتهایشان کنار هم جمع شدهاند؛ یعنی با پذیرش تمایزات موجود به این تفاوتها، نه از جنبه منفی، بلکه از جنبه مثبت نگریسته میشود، درنتیجه هیچ کدام از این گروهها به نفی گروه دیگر نمیپردازد؛ برای نمونه روانشناس، متخصص کامپیوتر را تحقیرکند که تو روانشناسی نمیدانی؛ درحالیکه میداند مخاطبش روانشناس نیست و دلیلی هم ندارد که روانشناسی بداند؛ همچنین متخصص کامپیوتر نیز نمیتواند روانشناس را نفی کند. در اینجا موضوع اصلی، هوش است.
علم کامپیوتر کمک کرده است که ما فرآیندهای شناختی را بشناسیم و شناسایی فرآیندهای شناختی به تکامل و پیشرفت روزافزون کامپیوتر انجامیده است؛ یعنی در تحقیقات بین رشتهای که در آن به شراکت رسیدهاند، هیچیک نمیکوشد جای دیگری را بگیرد یا دیگری را رد کند یا به کمبودهای دیگری- در مقایسه با علم خودش - بیاحترامی کند. در اصل به احترام این تفاوتها است که ما کنار هم جمع شدهایم.
در واقع زن و مرد اگر بتوانند به مفهوم شراکت دست یابند، مشکلاتشان حل میشود و این مفهومی است که باید در جامعه جهانی روی آن کار کنیم و به آن دست یابیم، یعنی بین زن و مرد، شراکت بهوجود آوریم و به آنها نگوییم که شما تفاوت ندارید یا تفاوتهایتان را کنار بگذارید یا زن خودش را مانند مرد کند؛ چون تمام موضوع همین است که میگویند تمایزات جنسیتی وجود دارد و در آخر بحث که حرفی نیست، میگویند که خب وجود تمایزات بیدلیل است و زنها باید مانند مردان شوند و این یعنی زنان باید ماهیت و هویت خودشان را تغییر دهند و هویت مردانه بیابند. خب! چرا مردان زن نشوند.
در اصل دیدگاه حقیقی کنوانسیون، بر مردسالاری مبتنی است؛ یعنی چارچوب مردانه پذیرفته شده است و زنها باید خود را در آن چارچوب پذیرفته شده و ایدهآل جای دهند، اگر هم نتوانند، ناشی از ضعف آنها است؛ بنابراین دیدگاه صحیح آن است که بکوشیم بین زن و مرد «شراکت» ایجاد کنیم و این، موضوعی است که نهضت فمینیسم هرگز بهسوی آن حرکت نکرده و متأسفانه چنین دیدگاهی بهوجود نیامده است و همواره به تضاد میان دو جنس دامن زدهاند.
بهنظر میرسد در کتاب کلانینجر بود که تعبیری از جنبش رادیکال فمینیسم آمدهبود (همانگونه که میدانید، در دهههای 60 ـ 80 بسیاری از بنیادهای حقوقی را در جوامع غربی به نفع زنان تغییر دادند) ارزیابی کلی او درباره خانواده این بود که نهضت فمینیسم، بنیادهای خانواده را در جهان غرب به هم ریخت و نه به زنان کمک کرد، نه به انسانیت.
تعبیر دقیق یکی از فمینیستهای قدیمی این بود که کل سیستم را به هم ریختیم، بنابراین کسی که الان نمیتواند ازدواج کند، زن است؛ یعنی فمینیستها قواعد و حقوق کلی را در جهان غرب به هم ریختند تا نتیجه به نفع زنان شود یا دستکم حقوقشان برابر شود؛ ولی نتیجه کار آنها این شد که دیگر مردی حاضر نیست ازدواج کند؛ یعنی درحالحاضر زنان در جهان غرب، با سیستم زندگی با همدیگر بدون ازدواج، ضربه بزرگی میخورند.
در تحقیقات مستندی که در امریکا و اروپا انجام شده است، بدین نتیجه رسیدهاند که زنان مایل به ازدواجند، ولی مردان همین شرایط کنونی را ترجیح میدهند؛ زیرا بدون تقبل هیچگونه مسوولیت و عدم هرگونه احساس وظیفه و وجود قوانین و چارچوب خاص دراینزمینه با شرایط کنونی به آنچه میخواهند، دست مییابند و زنان هستند که در این میان آواره و ضربهپذیر میشوند؛ زیرا تحقیقات روانشناختی نشان داده است که در ایجاد هرگونه روابط انسانی مانند عشق، زنان انرژی روانی بیشتری بر این رابطه صرف میکنند؛ درنتیجه زمانی هم که این رابطه به هم میریزد، بسیار آسیبپذیرتر از مردان هستند و این مسأله فقط در تحقیقات مشاهده نمیشود، بلکه مسالهای روشن است که همه شما بهطور آشکار در اطرافتان شاهد آن هستید؛ امروزه با توجه به اینکه زن با طلاق گرفتن ازسوی دولت صاحب خانه، پول و امکانات میشود، ولی باز هم از نظر عاطفی و روانی، در مقایسه با مردان، ضربه محکمتری را پذیرا میشوند. بنابراین در عمل از گفته آن فرد چنین برداشت میشود که نهضت فمینیسم زنان را آواره کرد و بنیادهای خانواده را به هم ریخت؛ بهگونهای که زنان دیگر نمیتوانند ازدواج مناسبی کنند و هنگامیکه زنان نفعی نبرند، انسانیت هم نفعی نخواهد برد، زیرا بنیادهای خانواده به هم خواهد ریخت. بخش بزرگی از مشکلات که در چارچوب مسائل اجتماعی مطرح میشود، به بنیانهای متزلزل خانواده پیوند میخورد. هرچه بنیانهای خانواده ضعیفتر شود، آسیبهای اجتماعی بیشتر میشود و این مسأله را در کشور خود نیز مشاهده میکنیم.
در اینجا میخواهم به دو نکته دیگر اشاره و مسأله را تمام کنم. نخست اینکه اگر بخواهیم فرهنگهای شرقی را ــ با توجه به اینکه فرهنگهای شرقی با یکدیگر تفاوتهای بسیاری دارند و این مسأله در زمینه فرهنگهای غربی نیز صادق است ــ با فرهنگهای غربی مقایسه کنیم، خواهیم دید که در فرهنگهای شرقی، پیوستگی بیشتر است و برای این مسأله، شواهد علمی فراونی وجود دارد. (این تمایزی استکه در روانشناسی فرهنگی ایجاد و با بحثهای فراوانی همراه شده است؛ برای نمونه به «تریاندیسن» 1378 مراجعه کنید.) اکنون شما در جوامع مختلف با فرهنگ شرقی میتوانید شاهد این مسأله باشید؛ در چین، هند، ژاپن، کره، فرهنگهای عربی و ایران بهرغم همه تفاوتهای اساسی که با یکدیگر دارند، ولی بهسبب شرقی بودن، تأکید فراوانی بر پیوستگی دارند؛ درحالیکه در فرهنگهای غربی، تأکید فراوان بر فردیت است؛ بهعبارتدیگر براساس همین individualism (فردگرایی) غربی است که علوم بهویژه روانشناسی پیشرفت کرده است و درحالحاضر نیز این روانشناسی را خود روانشناسان غربی مورد انتقاد قرار میدهند که انسان شناختهشده در روانشناسی، انسانی است که در فرهنگ غرب زیست میکند؛ درحالیکه انسانهایی که در فرهنگ شرق و دیگر فرهنگها زیست میکنند، بسیار متفاوتند.
در کنگره بینالمللی روانشناسی در سوئد که در سال 2000 با نام «روانشناسی درآغاز سده جدید» برگزار شد، یکی از تأکیدات عمدهای که ازسوی سخنرانان و دانشمندان برجسته روانشناس صورت گرفت و دو تا سه سخنرانی بر آن متمرکز بود، این بود که آنچه بهعنوان روانشناسی تاکنون ارائه شده، روانشناسی انسانهای غربی و براساس فرهنگ خود آنها است؛ البته این سخن محکومکردن روانشناسان غربی نیست، بلکه توجه دادن روانشناسان شرقی و فرهنگهای مختلف است که چرا در زمینه روانشناسی براساس فرهنگ خود کار نکردهاند. این در واقع محکوم کردن کمکاریهای ما است، نه روانشناسی، ولی این مسأله را باید بدانیم که تعمیم آنچه در فرهنگ غربی حاصل شده به دیگر فرهنگها ازجمله فرهنگ شرقی، باید با احتیاط صورت گیرد.
اکنون اگر بخواهم آن را به بحث تمایزات جنسیتی زنان و مردان بکشانم، باید شما را متوجه این نکته کنم که براساس آنچه گفتیم، فرهنگ شرقی فرهنگ پیوستگی است و بحث ما نیز به اینجا رسید که زنان، متمایل به پیوستگی و ایجاد ارتباط هستند؛ یعنی فرهنگهای شرقی به نگاه زنانه بسیار نزدیکتر است؛ بنابراین آن تعارضی که در فرهنگ غربی، بین روح زنانه و فرهنگ جامعه حکمفرما است. در این فرهنگها یافت نمیشود.
درست است که در فرهنگ شرقی مردان حاکم بودهاند، ولی در اصل دورنمایه فرهنگ بر پیوستگی مبتنی بوده است که این به روح زنانه نزدیکتر است و این پیوستگی در تقابل با فرهنگ غربی است؛ زیرا آن فرهنگ، فردگرا و مردان حاکم بودهاند، و زنان تحقیر میشدند.
آنچه در ایران با نام فمینیسم مطرح میشود، بخشی از آن مصنوعی است؛ یعنی یک مشکل وارداتی است؛ البته شکی نیست که مشکلاتی در حقوق زنان وجود دارد و باید برای احقاق حقوق زنان کوشید و این مسألهای است که من با آن موافق هستم، ولی مسأله دیگر، ورود فمینیسم به ایران است که اساساً با دورنمایه فرهنگی ما همخوانی ندارد و این جنبشی است که در جامعه غربی بهسبب تعارضات فراوان بین حقوق زن و مرد شکل گرفته است. معمولاً شکلگیری یک حرکت علمی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی یا ایدئولوژیک باید در بستری مناسب محقق شود؛ بنابراین در غرب، زمینههای مساعدی وجود داشته است که زنان جنبشهای فمینیستی رابه راه انداختند. اکنون اگر بخواهیم این ایدئولوژی را از آنجا برداریم و درصدد اجرای آن در منطقهای دیگر باشیم، باید به این موضوع توجه کنیم که آیا در منطقه جدید، فرهنگ مناسب با این ایدئولوژی یا تفکر وجود دارد یا خیر؟
فهرست منابع:
1.Buss, D.M. (1998) Sex differences in human mate preferences: Evolutionary hypotheses tested in 37 cultures. In C.L. Cooper and L.A. Pervin (Edrs): Personality: Critical Concepts, Vol. 2. New York: Routledge.
2. Cattell, R.B. (1965). The Scientific analysis of personality. Baltimore: Penguin.
3.Costa, P.T. and Mocrae R.R (1988). From cotelog to Classification: Murray’s needs and the five - facto,r model. Journal of Personality and Social Psychology, 55, 258 - 265.
4.Cloninger. S.c. (1996). Personality. NewYork: W.H. Freeman and Company.
5.Gilligan, C (1982). In a different Voice: Psychological theory and women’s development. Cambridge, Mass: Harvard University Press.
6.Kennedy - Moor, E; and watson, J.C. (1999). Expressing Emotion. NewYork: Guilford Press.
7.Martin, G.N. (1998). Human neuropsychologh. London: Prentice Hall.
8.Myers, I.B. and McCualley, M.H. (1985). Manual: A guide to the develiopment and use of the Myers - Briggs Type Indicator. Palo Alto. Calif: Cunsulting Psychologists press.
9. ترییاندیس، هری، «فرهنگ و رفتار اجتماعی»،ترجمه نصرت فتی، رسانش، تهران 1378.
10. شولتس، دوآن و شوتلز سیدنی آلن، «نظریههای شخصیت»، ترجمه یحیی سیدمحمدی، تهران، هما، 1377.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}